گفت آن دیوانهٔ تن برهنه


در میاه راه می شد گرسنه

بود بارانی و سرمایی شگرف


تر شد آن سرگشته از باران و برف

نه نهفتی بودش و نه خانه ای


عاقبت می رفت تا ویرانه ای

چون نهاد از راه در ویرانه گام


بر سرش آمد همی خشتی ز بام

سر شکستش خون روان شد همچو جوی


مرد سوی آسمان برکرد روی

گفت تا کی کوس سلطانی زدن


زین نکوتر خشت نتوانی زدن